داستان عشق ( محسن و مژگان)
 
درباره وبلاگ


سالم.امیر سام هستم(سامی) به این وبلاگ خوش آمدید،من خاطرات خود در مجازستان را در اینجا ثبت میکنم.


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 115
بازدید ماه : 890
بازدید کل : 19193
تعداد مطالب : 110
تعداد نظرات : 51
تعداد آنلاین : 1



خاطرات من در مجارستان
دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, :: 1:56 ::  نويسنده : امیر سام(سامی)

 (قسمت اول)

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و،

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
 
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .چرا که خودم هماز زیبائی
 
چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح ، همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم
 
باشد .تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون
 
عکسی همه جا همراهم بود .تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام
 
به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود
 
که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با
 
شخصیت و ...، در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی
 
فردای آنروز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق
 
یک طرفه نیست .وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و
 
دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز می نمود.به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی
 
اینها خواب باشد . اما محسن ازمن مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که
 
میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.ولی پدرم با این
 
تعجیل مخالفت کرد وموضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
 
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در
 
 وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ،حالا هر
 
روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت  .هر بار که به مرخصی می آمد آن
 
قدر برایم صوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش می شد !اما درست زمانی که چند
 
 روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال ماندر پوست خود نمیگنجیدم
 
ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به
 
 قطع یکی از پاهای محسن شد ، این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام
 
آور عشق محسن بود .

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم

 
ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتارکرده بود . آیا
 
من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .،آیا محسن معلول ،
 
هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حدو اندازه های من بود ؟!

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .محسن را که آوردند هنوز پاسخ
 
سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا
 
اینکه مرجان به سراغم آمد .آن روزمرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم
 
 محسن گفت . از اینکه اوبیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش
 
نرفته ام .مرجان ازعشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار
 
دوستم دارد و ازهر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.هنگام خداحافظی ، مرجان
 
بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از
 
مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای
 
 تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شدهرفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش
 
خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ،
 
حاضر نشده بود اون رو از خودش دورکنه .بعد نامه یی به من داد و گفت :این نامه رو محسن
 
امروز برای تو نوشت وگفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی))
 
.....ادامه در قسمت دوم دنبال کنید..ممنون

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب