پسرک عاشق
 
درباره وبلاگ


سالم.امیر سام هستم(سامی) به این وبلاگ خوش آمدید،من خاطرات خود در مجازستان را در اینجا ثبت میکنم.


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 102
بازدید ماه : 877
بازدید کل : 19180
تعداد مطالب : 110
تعداد نظرات : 51
تعداد آنلاین : 1



خاطرات من در مجارستان
جمعه 22 بهمن 1389برچسب:, :: 23:21 ::  نويسنده : امیر سام(سامی)

 

یکی بود یکی نبود، یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت ، اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن،تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود.وهرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید،هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن وعاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست....،روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد ، پسر قصه ما وقتی که دختره رو دیددلش ریخت و حالش یه جوری شد. انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته حالش خراب شد ،اومد بره دنبال دختره ولی نتونست ، مونده بود سر دو راهی تا اینکه دختره ازش دور شد و رفتاون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد توخیابون،
اینقدر رفت و رفت و رفت
تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر ازبرفه ، رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد، همش به دختره فکر میکرد،بعضی موقعها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بودتا اینکه باز دوباره دختره رودید ،دوباره دلش یه دفعه ریخت.ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن .توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرفمیزد،دختره هیچی نمیگفت:تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدامیشد . بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد،پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم ،دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت ،پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود ،
ولی پیش خودش
فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد .اون شب دیگه حال پسره خراب نبود
چند روز
گذشت: تا اینکه دختره به پسر جواب داد ،و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد.
پسره اون شب
از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد . اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون،وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن . توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت . پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخندبزنه همینجوری چند وقت با هم بودن
پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری
میگذره اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد . اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد ،یه چند وقتی گذشت:با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن ،تا این که روز های بدرسید . روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه
به خاطر همین دختره رو یه کم عوض
کرد، دختره دیگه مثل قبل نبوددیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد و کلی بهونه میاورد.دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره ،دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب ومهربون حرف نمیزد . و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه . از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه "و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش . دختره یه روزخوب بود یه روز بد بود با پسرهدیگه اون دختر اولی قصه نبود . پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده، یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره یه سری زنگ زدبه دختره ،ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد . هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد . همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد،
یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره همونجا وسط خیابون زد زیر گریه"طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد
همونجور با چشم گریون اومد خونه
و رفت توی اتاقش ودر رو بست . یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس بازنمیکرد . تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد . تا اینکه بعد از چند روزتوی یه شب سرد ،دختره زنگ زدو به پسره گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن ،پسره اینقدر خوشحال شده بودفکر میکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک
توی محل قرار همیشگیشون دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن.
و بهشون خوش
میگذره ولی فردا شد"پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستنن شست . تا دختره اومد ، پسره کلی حرف خوب زد ولی دختره بهش گفت بس کن" میخوام یه چیزی بهت بگم . و دختره شروع کرد به حرف زدن دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست . یک سال تموم شب و روزمون با هم بودو خیلی هم دوستش دارم . ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست . مادرم تو رو دوست داره از تو خوشش اومده ، ولی من اصلا تو رو دوست ندارم
این چند وقت هم به خاطر خودت با تو
بودم به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم .
پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت"و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد:دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت ،من برات دعا میکنم که خوشبخت بشی تو رو خدا من رو ول کن .
من کسی دیگه رو دوست دارم
 ،این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید.و براش تکرار میشد
و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت
"دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که
تو رفتی خارج از کشورتا دیگه تو رو فراموش
کنه تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن
فقط دعا کن واسه من تا به
عشقم برسم . باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد:دختره هم گفت من باید برم
و
دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن و رفت . پسره همین طور داشت گریه میکرد
و دختره هم دور میشد
تا اینکه پسره رفت و برای اولین بار توزندگیش سیگار کشید
فکر میکرد که ارومش میکنه"همینطور سیگار میکشید دو ساعت
تمامو گریه میکرد ،
زیر بارونتا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد . دو روز تموم همینجوری گریه میکرد زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود"
تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش
گریه میکردخندیده بود:
و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه
میکرد . پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه ،کلی با خودش فکر کردتا اینکه یه شب دلش رو زد به دریاو رفت سمت خونه دختره ،میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته
میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن
وقتی رسید جلوی خونه دختره،سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد ،
زنگ زد و برادر دختره اومد پایین
:و گفت شما پسره هم گفت با مادرتون کاردارم ،مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین .مادر دختره خوشحال شد و پسره رودعوت کرد به داخل ولی دختره خوشحال نشد.
وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد . ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد ، تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد وخون تو صورتش رو پاک کرد
و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت:به خاطر من
برو اگه اینجا باشی میکشنت
پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم
"نمیتونم ازش جدا باشم . باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن،پسره بازدوباره از خودش دفاع نکرد ،صورت پسره پر از خون شده بود .و همینطور گریه میکرد،تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد ،و فقط گریه میکرد اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند،
مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود
به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه
ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت
خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد. هنوز ه موقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه . و گریه میکنه
هنوز پسره فکر
میکنه که دختره یه روزی میاد پیششو تا همیشه برای اون میشه . هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره الان دیگه پسره وقتی یکی رومیبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده"بلکه خودش هم میشینه وباهاش گریه میکنه . پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دلمرده....این بود تموم قصه زندگی این پسر این قصه واقعیت داشت .
 
عینکم ساده است دودی نیست .... این دلم شیشه ایست سنگی نیست
گر نفس می کشم بهجان شما .... از سر سادگی است زرنگی نیست

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب